جدول جو
جدول جو

معنی روا گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

روا گشتن
(تُ جُ تَ)
برآمدن. مقضی شدن. نجح. نجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود.
- روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) :
زآن روضه کسی جدانگشتی
تا حاجت او روا نگشتی.
نظامی.
چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا
عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر.
درویش واله هروی (از آنندراج).
، رواج یافتن. رونق پیدا کردن.
- روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) :
نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران
متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود:
گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روان گشتن
تصویر روان گشتن
جاری شدن، جریان پیدا کردن
کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن، روان شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جدا گشتن
تصویر جدا گشتن
پایان دادن به رابطۀ زناشویی
دور شدن، گسیخته شدن
سوا شدن، قطع شدن
متمایز شدن، جدا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روانه گشتن
تصویر روانه گشتن
روان شدن، رفتن، راهی شدن، به راه افتادن، روانه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روا داشتن
تصویر روا داشتن
جایز دانستن، حلال داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ خوا / خا دَ)
تجویز. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مصادر زوزنی). اجازه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). از روی عدل و انصاف جایز داشتن. (ناظم الاطباء). جایز شمردن. روا دیدن. رجوع به روا و روا دیدن شود:
به شهری که بیدادشد پادشا
ندارد خردمند بودن روا.
فردوسی.
چو لشکر شد از خوردنی بی نوا
کسی بینوایی ندارد روا.
فردوسی.
که گر او نیامد به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من.
فردوسی.
معتصم گفت... چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن. (تاریخ بیهقی). و از آن عقد که بنام ما بوده است روا ندارد یاد کند. (تاریخ بیهقی).
بپیچید یوسف ز داغ هوا
ولیکن نمیداشت گفتن روا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). هرکه... بر لئیم بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او این است. (کلیله و دمنه). چند غرض است که عاقل روا دارد... (کلیله و دمنه).
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق.
مولوی.
روا داری از دوست بیگانگی
که دشمن گزینی به همخانگی.
سعدی (بوستان).
چو من بدگهر پرورم لاجرم
خیانت روا دارم اندر حرم.
سعدی.
لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی. (گلستان). بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است که در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند. (گلستان). زجر و توبیخی که بر تلامذه کردی در حق او روا نداشتی. (گلستان).
به نیم بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ.
سعدی (گلستان).
، تحسین نمودن و پسند کردن. (ناظم الاطباء). پسندیدن. سزاوار دیدن. مقبول و مطبوع داشتن. رجوع به روا دانستن و روا دیدن شود:
فرستاد باید بر او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا.
فردوسی.
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد بخرد ندارد روا.
فردوسی.
ستم گر نداری تو بر من روا
به فرزند من دست بردی چرا.
فردوسی.
و من روا دارم که مرا جایی موقوف کند تا باقی عمر عذرخواهی کنم. (تاریخ بیهقی). من این نسخه ناچار اینجا نوشتم... و هرچه خوانندگان گویند روا دارم مرا با شغل خویش کار است. (تاریخ بیهقی).
چون نیندیشی که می بر خویشتن لعنت کنی
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا.
ناصرخسرو.
و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در
حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه).
آنچه تو بر خود روا داری همان
می بکن از نیک و از بد با کسان.
مولوی.
بسیار زبونیها بر خویش روادارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.
سعدی.
چیست دانی سر دلداری و دانشمندی
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی.
سعدی.
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم.
سعدی.
چو بر خود نداری روا نشتری
مکش تیغ بر گردن دیگری.
امیرخسرو.
، حلال شمردن. مباح دانستن:
خون صاحبنظران ریختی ای کعبۀ حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند.
سعدی.
، مصلحت دیدن. صلاح دانستن: و از این جهت روا نداشته اند کی هیچ عامل صاحب قلعه ای باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 157)
لغت نامه دهخدا
(رَهْ تَ)
خمیده پشت شدن. خمیده قامت شدن. گوژ شدن:
سرو بودیم گاه چند بلند
کوژ گشتیم چون درونه شدیم.
کسائی.
ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 359).
رجوع به کوژ و کوژ شدن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
کوز شدن. خمیده و منحنی شدن. چفته و دوتا شدن:
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز.
فردوسی.
کوزگردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه
خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه، راه.
قطران.
نچیده یکی میوۀ تر هنوز
ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز.
نظامی.
کنده شد پای و میان گشته کوز
سوختۀ روغن خویشی هنوز.
نظامی.
و رجوع به کوز، کوز شدن و کوز کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ طُ کَ دَ)
جمع شدن. گرد آمدن. رجوع به رمه شدن شود:
که فردا ز مصر و حوالی همه
زن ومرد را گشت باید رمه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ تَ)
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن:
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.
فردوسی.
- کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او:
گرفتی همه مال مردم به زور
به یک ره چنین گشت بخت تو کور.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ ءَ / ءِ شُدَ)
دور گردیدن. دور شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به دور شدن و دور گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
خم شدن. دوتا شدن. دوتو شدن. (یادداشت مؤلف) :
چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو
از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان.
منوچهری.
- دوتا گشتن پشت، خم شدن پشت. خمیدن قامت و بالا:
فروگفت پیغامهای درشت
کزوسروبن را دوتا گشت پشت.
نظامی.
- دوتا و راست گشتن، قامت خود را خم و راست کردن احترام و بزرگداشت بزرگی را:
چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست
دگر روز بر خاک مالید و خاست.
سعدی (بوستان).
، خم شدن. خم کردن قد به احترام. تعظیم کردن و سر فرودآوردن در برابر پادشاه یا بزرگی چنانکه رسم است. تعظیم کردن. (از یادداشت مؤلف) :
دوتا گشت پیران و بردش نماز
بسی آفرین کردو برگشت باز.
فردوسی.
به فرمان به پیش سکندر شدند
دوتاگشته و دست بر سر شدند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
ریش گردیدن. زخمی شدن. آزردن. خستن. (یادداشت مؤلف) :
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افکار.
ناصرخسرو.
درد به پای او درآمد و آماس کرد و ریش گشت و درد می کرد. (قصص الانبیاء ص 138).
- ریش گشتن یا گردیدن دل، مجروح و زخمی شدن آن. کنایه از آزرده خاطر شدن:
بنازد بر او نیز باران خویش
دل مرددرویش از او گشته ریش.
فردوسی.
نگه کن که تا خود چه آید به پیش
کزین اسب جان و دلم گشته ریش.
فردوسی.
همانگه بخواند ترا نزد خویش
دل مادرت گردد از درد ریش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ کَ دَ)
گوژ (کوز) شدن. گوز شدن. خمیده شدن. منحنی شدن. دوتو شدن. کمانی شدن. خمیدن. خمیدگی یافتن:
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دی دَ)
جمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن:
دد و مرغ و نخجیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه.
فردوسی.
خور و خواب و آرام بر دشت و کوه
برهنه به هر جای گشته گروه.
فردوسی.
رجوع به گروه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ رِ تَ)
گرو گردیدن. رهان مالی شدن:
بهر لقمه گشت لقمانی گرو
وقت لقمان است ای لقمه برو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فَرْ بَ مَ دَ)
رجوع به هبا گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو کَ دَ)
روشن گردیدن. روشن شدن. تابان شدن. نورانی گشتن. مقابل تاریک شدن. (یادداشت مؤلف). صبح شدن:
تیره شد آب و گشت هوا روشن
شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد.
ناصرخسرو.
، آشکار شدن. واضح شدن. معلوم شدن. پیدا آمدن. روشن شدن. (یادداشت مؤلف) : هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق، در این کتاب ننوشتم. (قصص الانبیاء ص 3). باز درعواقب کارهای عالم تفکر کردم... تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه).
پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی.
خاقانی.
مجاهرت او به عصیان پیش سلطان روشن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342)
لغت نامه دهخدا
(بَ لی یَ کَ / کِ دَ)
بی اعتبار گشتن. ناچیز گشتن. بحساب نیامدن. بی قدر گشتن. بی ارزش گشتن. (یادداشت بخط مؤلف) :
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
رودکی.
دریغا که دانش چنین خوار گشت
ندانم کسی کش بدانش هوی ست.
ناصرخسرو.
مستهان و خوار گشتند از فتن
ازوزیر شوم رای و شوم فن.
مولوی.
، ذلیل شدن. بدبخت شدن. بیچاره شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ گِ رِ تَ)
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن:
به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش.
(ویس و رامین).
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام.
امیرخسرو دهلوی.
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو.
شیخ بهایی.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی.
عزت شیرازی (از ارمغان آصفی).
، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن:
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
فردوسی.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
فردوسی.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام.
فردوسی.
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین).
- رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن:
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
فردوسی.
، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه:
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام.
اسدی (از فرهنگ نظام).
، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن:
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ تَ)
شاد شدن. خوشحال شدن. مسرور شدن:
صدر ممدوحان نظام الدین که نظم مدح او
از شنیدن گوش خوش گرددبگفتن حلق و کام.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ وْ وُ کَ دَ)
رها گردیدن. خلاص شدن. رهایی یافتن. (یادداشت مؤلف). ول گشتن. آزاد شدن:
که پیل سفید سپهبد ز بند
رها گشت و آمد به مردم گزند.
فردوسی.
چنان چون بباید بسازی نوا
مگر بیژن از بند گردد رها.
فردوسی.
ز گردان بپرسید کاین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها.
فردوسی.
بدان ساعت کزان تنگی رها گشتی
شنودستی که چون بسیار بگرستی.
ناصرخسرو.
- رهاگشته، نجات یافته. خلاص شده. (یادداشت مؤلف) :
بلاش آن زمان دید روی قباد
رها گشته از بند پیروز شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
روز شدن. روشن شدن:
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو.
سعدی.
روشن روان عاشق در تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ کَ دَ)
رفتن. براه افتادن. روان شدن. روانه شدن:
گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت
زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار.
ناصرخسرو.
همه برقع فروهشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه.
نظامی.
و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، نافذ شدن. مجری شدن. مطاع شدن. نفاذ. نفوذ. روان شدن:
نشاننده شاه و ستاننده گاه
روان گشته فرمانش بر هور و ماه.
فردوسی.
نفاذ، نفوذ، روان گشتن قضا و فرمان و آنچ بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن. روان شدن. روان گردیدن:
به هر سو که تازان شدی جنگجوی
روان گشتی از خون در آن جنگ، جوی.
فردوسی.
به کینه درآویختند از دو سوی
ز خون دلیران روان گشت جوی.
فردوسی.
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
بدان که پیغمبران را... هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردم روان گشتی و بدان معروف به ودندی. (مجمل التواریخ والقصص).
روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی.
سعدی.
و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، رایج شدن. روا شدن. و رجوع به روان شدن و روان کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ تَ)
رسوا گردیدن. رسوا شدن. مفتضح گشتن:
بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم
سگ کویت به فغان آمد و رسوا گشتم.
محتشم کاشانی (از ارمغان آصفی).
و رجوع به رسوا شدن و رسوا گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
گوژ شدن: تا گوژ پشت پشتم و تا تنگ شد دلم چون خانه کمانش چون حلقه کمر. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
مورد گرو واقع شدن رهن گشتن: بهر لقمه گشت لقمانی گرو وقت لقمان است ای لقمه برو. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع آمدن گرد شدن اجتماع کردن: دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار گشتن
تصویر خوار گشتن
بی اعتبار گشتن، بحساب نیامدن، بی ارزش گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
جایز دانستن اجازه دادن، حلال کردن مباح کردن، لایق شمردن سزاوار دانستن، جاری کردن روان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راز گشتن
تصویر راز گشتن
پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوار گشتن
تصویر آوار گشتن
در بدر شدن، خراب شدن ویران گشتن، غارت شدن چپاول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رد گشتن
تصویر رد گشتن
قبول نشدن، مردود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روا شدن
تصویر روا شدن
برآمدن، بر آورده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روا داشتن
تصویر روا داشتن
مجاز شمردن
فرهنگ واژه فارسی سره